Category Archives: قصه
-
قصه جالب روباه پوستین دوز
روزی روزگاری، روباهی پوستینی پیدا کرد. جلو رفت و آن را برداشت. خوب نگاهش کرد و با خود گفت: «عجب پوستین خوب و گرمی است. آن را بردارم، به دردم می خورد.» روباه، پوستین را روی دوشش انداخت و به راهش ادامه داد. در بین راه، گرگی به روباه رسید. با تعجب به او نگاه […]
Continue Reading... -
پیرمرد و حیوانات جنگل
در یک جنگل سبز و خرم، کلبه چوبی کوچکی بود که پیرمرد مهربانی در آن زندگی می کرد. او عاشق حیوانات بود و به خاطر علاقه به حیوانات بود که به تنهایی در جنگل زندگی می کرد. پیرمرد مهربان روزها در جنگل می گشت اگر حیوانی زخمی پیدا می کرد آن را به کلبه می […]
Continue Reading... -
ماه پیشانی
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکی نبود. مردی بود و زنی داشت که خاطرش را خیلی می خواست و از این زن دختری پیدا کرد خیلی قشنگ و پاکیزه و اسمش را گذاشت شهربانو. وقتی شهربانو هفت ساله شد, او را فرستاد مکتب خانه که پیش ملاباجی درس بخواند. گاهی که بچه ها […]
Continue Reading... -
ماهی سیاه کوچولو
شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچهها و نوههایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه میگفت: «یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی میکرد.این جویبار از دیوارههای سنگی کوه بیرون میزد و در ته دره روان میشد. خانۀ […]
Continue Reading... -
دندان مروارید و گیس گلابتون
یکى بود و یکى نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در زمان قدیم یک مردى بود که سه دختر داشت. هر روز این دخترها مىرفتند به گردش و پیش خودشان صحبت مىکردند. خواهر بزرگه مىگفت: اگر پادشاه من را بگیرد یک قالیچه براى او درست مىکنم که هرچه قشون داره بیاد روى آن بنشیند باز […]
Continue Reading... -
یخی که عاشق خورشید شد
زمستان تمام شده و بهار آمده بود. گلها و گیاهان، یکی یکی سرشان را از خاک بیرون میآوردند تکهی یخ کنار سنگ بزرگ نشسته بود. تمام زمستان سرش را به سینهی سنگ گذاشته بود؛ جای خوبی برای خوابیدن بود. باد سردی که از کوه میوزید، تن یخ را سفت و محکم کرده بود. تناش شفاف […]
Continue Reading... -
دخترک کبریت فروش
هوا خیلی سرد بود و برف می بارید . آخرین شب سال بود . دختری کوچک و فقیر در سرما راه می رفت . دمپایی هایش خیلی بزرگ بودند و برای همین وقتی خواست با عجله از خیابان رد شود دمپایی هایش از پایش درآمدند . ولی نتوانست یک لنگه از دمپایی ها را پیدا […]
Continue Reading... -
شوخی
روزی روزگاری نزدیک روستایی استخر بسیار بزرگی بود که داخل آن پر از قورباغه های بزرگ و کوچک بود. هر روز غروب بچه ها نزدیک این استخر مشغول بازی می شدند. یک روز، یکی از این بچه ها که مشغول بازی بود چند تا قورباغه را دید که در قسمت کم عمق استخر شنا می […]
Continue Reading... -
دریاچطوری درست می شه؟
دریاچطوری درست می شه؟ یه روز مامان و بابا به همراه نی نی و داداشی، کوله بار سفر بستن و رفتن سفر؛سفری شاد و با حال کنار دریا. مامان و بابا کنار ساحل نشستند .داداشی که عاشق خاک بازی بود توی ساحل خیس شروع کرد به کندن زمین، می خواست یه چاله بزرگ درست کنه […]
Continue Reading... -
قصه ببر و مرد مسافر
روزی چند مسافر ببری را به دام انداختند و او را در قفس اسیر کردند. آن ها قفس او را در کنار جاده قرار دادند تا همه ببینند ببری که تاکنون جان حیوانات و بچه های بسیاری را گرفته الان خود به دام افتاده. حالا ببر توی یک دردسر بزرگ افتاده بود. او نه غذایی […]
Continue Reading...